گاهی اقامتگاه آدمها با زادگاهشان تفاوت پیدا میکند و این مساله به ویژه در حوزه فوتبال «حرفهای» امروز، چیز غریبی نیست. با این وجود اما، در مورد این دو انتقال خاص، همه چیز به همین سادگی قابل هضم نیست و نمیتوان یکبار دیگر با استناد به اصول حرفهایگری، اوضاع را کاملا موجه جلوه داد. اگر بدانی مسافر بامداد شنبه ترکیش ایرلاین، به گواه رسانههای این کشور از دو قطب فوتبال ترکیه پیشنهاد داشته و با دستمزدی نازلتر به ایران آمده و اگر بدانی کاپیتان استقلال در حساسترین شرایط ممکن تیمش را رها کرده تا به بهانه دلتنگی برای عزیز در امارات ماندهاش، از «قطر» سر در بیاورد(!)
به سختی میتوانی لبخند بزنی و با موضوع کنار بیایی. اتفاقات اخیر رخ داده در فوتبال ایران، یک بار دیگر نشان میدهد در عصر سلطنت آهنپارهها، در دوران اقتدار ماشین و تکنولوژی و در روزگار فرمانروایی حرفهایهای بیرحم، هنوز جایی برای عشق و احساس پیدا میشود؛ آنچه بعضیها روی چشم میگذارندش و بعضیهای دیگر چشم بر آن میبندند!
2) فرهاد مجیدی از استقلال جدا شد، پیراهن الغرافه را پوشید و تمریناتش را به طور رسمی با این تیم آغاز کرد. این حق هر بازیکنی است که باشگاه آیندهاش را انتخاب کند و فرهاد مجیدی هم از این قضیه مستثنی نیست. او یا از نظر قانونی حق فسخ قراردادش را با آبیپوشان داشته که در این صورت قصور حقوقی بر گردنش نیست یا استقلالیها به طور فوقالعاده با تقاضای خارج از برنامه او موافقت کردهاند که در این حالت هم مدیران باشگاه گناهکارند و باید پاسخگو باشند.
به خاطر تعلقات خانوادگی باشد یا دغدغههای مالی، فرهاد اختیار آیندهاش را داشته و میتوانسته برای خودش تصمیم بگیرد. نکته کلیدی اما آن است که محافظهکاریهای عقلانی و ملاحظات مالی و منفعتطلبانه، به ندرت میتوانند با «اسطوره» ماندن در یک ظرف جمع شوند. نمیتوان در تعیینکنندهترین شرایط ممکن دست تیمی را که میلیونها نفر دلنگران آن هستند در پوست گردو گذاشت و هنوز چهرهای اساطیری داشت.
اگر امثال حجازی و حاجیلو و ورمزیار به بخشی از ماندگارترین صفحات تاریخ باشگاه استقلال تبدیل شدهاند، دلیلش آن است که بارها در شرایط مشابه دست رد به سینه این قبیل وسوسهها زدهاند و بابت تعلق خاطرشان به رنگ آبی، هزینههای گزاف پرداختهاند؛ وگرنه نه کرشمههای تیمهای متمول ایرانی و خارجی منحصر به برهه کنونی بوده و نه نگرانی پدرها برای آینده بچههایشان چیزی است که مربوط به امروز و دیروز بشود.
3) چرا نباید امروز گمان کنیم مصطفی دنیزلی ترکتبار از فرهاد مجیدی هفت پشت آریایی، ایرانیتر است وقتی او برای عواطف و احساسات مردم ما بیشتر از هموطن خودمان ارزش قائل میشود؟ بالاترین احترامها سزاوار پیرمرد روشنضمیری است که نیمههای شب در فرودگاه تهران روی قلمدوش هوادارانی رفت که به گفته خودش نمیتوانسته شور و اشتیاق آنان را بیپاسخ بگذارد؛ گرچه پیش از او یک آقای ستاره توانسته بود اشک و آه و التماس شبانه جماعتی از همین جنس را پشت در خانهاش نادیده بگیرد و بیپاسخ باقی بگذارد.
مرز بین اسطوره بودن یا نبودن، شاید همین باشد؛ همین که یک نفر همیشه از مردم میخواهد شرایطش را درک کنند و با مالاندوزی جوانی و عافیتطلبی میانسالیاش کنار بیایند، اما یک نفر دیگر خودش داوطلبانه شرایط مردم را درک میکند و با نادیده گرفتن مشکلات شخصی و خانوادگیاش، به کشوری میرود که حتی برای هجوم مشتاقانه فیسبوکی آدمهایش هم احترام قائل است.
مصطفی دنیزلی که یک سال و نیم پیش بعداز قهرمان کردن بشیکتاش در لیگ و جام حذفی و نیز شکست دادن منچستریونایتد، در اوج افتخار و به خاطر بیماری قلبی از کارش کنار رفت، امروز در حالی به ایران میآید که هم در بزرگترین تیمهای مملکت خودش میتوانست کار کند و هم پول پرسپولیس را از شبکههای تلویزیونی ترکیه بگیرد، اما او اینجا آمد، چون تپش قلب هواداران را حس کرد و خودش را در قبال این ضربان مقدس، مسوول دانست. تفاوتها روی همین لبه باریک رقم میخورند؛ جایی که یک ایرانی نمیتواند فرزندش را برای چهار ماه به سرزمین آبا و اجدادیاش بیاورد، اما یک مربی خارجی با وجود ایران هراسی وسیع در جهان، دست همسر جوانش را میگیرد و بهرغم بیماری پدرش، او را با خودش به تهران میآورد.
دنیزلی و مجیدی هر دو انسانهای بالغی هستند که در چارچوب اختیارات قانونیشان برای خودشان تصمیم گرفتهاند؛ بنابراین مجبوریم به رفتار هر دوی آنها احترام بگذاریم، اما خوشبختانه مجبور نیستیم حرکت هر دو نفرشان را دوست داشته باشیم!
4) عشق و علاقه، مرز و ممیز نمیشناسد و چه بسا غیر ایرانیهایی که شوق خوشحال کردن ایرانیان را بیش از ساکنان همین سرزمین داشته باشند. ایرانی بودن، به سجل و سنت و سیره ایرانی داشتن نیست. ملیت آدمها را سمت و سوی تپش قلب آنها تعیین میکند. متاسفیم اما، ایرانی بودن حتی به فارسی حرف زدن هم نیست؛ چه بسا کاپیتانهایی که عارشان بیاید به فرزندشان فارسی یاد بدهند!